فرازهایی از علم الارواح و معاد45

ساخت وبلاگ

فرازهایی از علم الارواح و معاد

تهیه، تدوین، تنظیم:

دکتر جهاندار مهر افشا

فصل اول

اصالت روح

قسمت  چهل و هشتم

پیام های دیگری از ارواح

از پیامهائی که از ارواح متوسط و نیکوکارمی رسد. چنین نمودار است که می گویند: روح بعد از آزاد شدن از جسد مادی می تواند در فضا به سرعت فکر از جائی به جای دیگر منتقل شود. ارواح فهم و درک دارند و رنج و راحتی را احساس می کنند، سعادت و آرامش ارواح بسته به همان اعمال و رفتار نیکی دارد که در زمین انجام داده اند.

در ارواح یک نیروی تازه برای ارتباط گرفتن به دیگران از طریق فکر پدید می آید (یعنی بدون تلفظ می توانند افکار یکدیگر را بخوانند).

در جهان ارواح فکر آفریننده و ابداع کننده است که همه نوشته ها و گفته های ارواح این مسئله را ثابت می کند.

یکی از ارواح مطلع در پیام خود گفته است: مهمترین چیز برای انسانهای زنده این است که سعی کنند حقایق اشیاء را بشناسند. بنابراین هیچکدام از کارهای دیگر شما قابل مقایسه با تأثیر ایجاد ارتباط میان ارواح و شما زنده ها در همه شئون زندگی نخواهد بود، زیرا این ارتباط مسیر افکار شما را عوض می کند و چون فکر همه چیزی است که جهان زندگی شما را می سازد، پس در صورت تغییر مسیر افکارتان راه زندگیتان عوض خواهد شد. شما نمی توانید به اهمیت حیات فعلی خود پی ببرید مگر آنکه به کیفیت حیات ارواح در عالم ارواح توجه کنید. شما در اعمال و رفتار خود در این جهان مادی حیات آینده خود را روز به روز و ساعت به ساعت بنا می کنید. روشن کردن این حقیقت تنها نتیجه همان موسسه ارتباط روحی است که می خواهید بوجود آورید.

یکی از روانپژوهان معروف «آیرلندی» در کتاب خود بنام «بحث روحی» نوشته است: نامه ها و پیام های عالمانه ای که از ارواح بما می رسد، کاشف از شخصیت صاحبان آنها می باشد ولی بعضی از اوقات اغلب از نامه ها و پیامها آمیخته با اشکالی می باشد و این موضوع نشان می دهد که خاطرات زمینی در آن جهان بتدریج رو به زوال می رود و مردگان در حیات برزخی خود مستغرق عوالم دیگر می شوند. ما نمی توانیم کیفیت حیات آنها را درک کنیم زیرا قیود خاص مادی که ما داریم مانع می شود که ما یقین کنیم می توانیم پیام های بسیار علمی و دقیق ارواح را درک کنیم. و نیز اضافه می کند: جایز است بگوئیم ارتقاء در آن جهان در همان خطوطی است که برای حالت عقلی و حیات ما در این جهان وجود دارد. اصول رمز بقاء و وجود غریزه ها و همچنین وجود عقل وا راده قوی یا ضعیف از اموری است که در جهان ارواح مانند جهان ما ظاهر می شود.

در پیام دیگری که یکی از ارواح باهوش و با استعداد فرستاده چنین می گوید: ما در این جهان (جهان ارواح) خود موجودات حقیقی هستیم، شما در جهان خود همان روحی دارید که ما داریم ولی نمی توانید روح خود را ببینید، بنابراین ما را هم نمی توانید ببینید مگر اینکه ما خودمان را برای شما قابل رویت نمائیم. وقتی که چنین شدیم و این کار را برای جلب توجه شما کردیم، آنوقت است که به حقایقی آشنا می شوید. ما سعی و کوشش داریم تا آن چیزی را که در وجود شما بالاتر از ماده هست، یعنی «روح» را به شما بشناسانیم، ولی بسیار نادر است که شما در جهان خود به وجود آن پی ببرید و بسیار طول خواهد کشید که آن خصایصی که روح شما حامل آنهاست از قبیل «حیات و عقل» در عالم شما ظاهر شود چون ماده نیروی روحی شما را مهار کرده است.

روح دیگری در پیام خود چنین اشاره می کند: برای درک بعضی از حقایق نفوس پیشرفته و عقلهای آماده شده از نظر روحی لازم است تا حکمت اعظم را پیش از آنکه بشناسند قبول کنند، معرفت واقعی با غرور جمع نمی شود بلکه تواضع بوجود می آورد، زیرا همان عقول متواضع هستند که در این جهان آگاهند که معرفت دیگری هم غیر از شناخت «ماده» می باشد که باید درباره آن تحقیق کنند و این تحقیق کار انسانها می باشد. بلی: نادانی هم غرور می آفریند، چون چیزی نمی داند که در برابر عظمت جهان هستی تسلیم شود.

در جهان شما هم بزرگترین دانشمندان و فلاسفه متواضع ترین مردم بوده اند زیرا آنها بهمان مقدار که به معرفت و عرفانشان اضافه می شود احساساتشان هم به آن چیزی که باید بیاموزند زیادتر می شود.

خلاصه این روح در پیام خود اعلام می کند که ما در این ارتباط ها و تماسها چیزی برای خود نمی خواهیم بلکه فقط این را می خواهیم که تنها به این مسئله توجه کنید که این جهان پهناور و فضای غیر محدود تنها منحصر به عالم ماده و اشیاء مادی نیست بلکه در مملکت نفس و عقل هم حقایقی است که آن حقایق منشأ آن از یک حقیقت بیش نیست!

ادامه دارد.....

 

گزارش های مستند از سراسر جهان در رابطه با پیام و خواسته های ارواح

تهیه، تدوین و تنظیم:

دکتر جهاندار مهر افشا

قسمت پانزدهم

سفر به دیگر سو و بازگشت

 

باربارا هاوس، 33 ساله، خانه دار سالها از درد شدید پشت رنج می برد. اطباء برای شل کردن عضلات و تخفیف درد و الیوم و داروهای مسکن دیگری را تجویز کرده بودند ما بین سال های 1973 و 1975 او چهار بار برای معالجه به بیمارستان مراجعه کرد، عملی که به انسداد عصب معروف است بر روی او انجام شد تا اعصاب ستون فقرات قدامی را بیحس کنند: اما این عمل با شکست رو به رو شد. هر بار که به بیمارستان می رفت حدود دو هفته در دستگاه مخصوص قرار می گرفت. به داروهایش کاملاً معتاد شده بود و درد ادامه داشت. در ماه می 1975 او در بیمارستان میشیگان بستری شد. دکترها عملی آزمایشی برای پیوند ستون فقرات انجام دادند. عملی که در طی آن دو مهره ی مجاور را به هم متصل می کنند تا مانع هر نوع حرکت غیر عادی شوند این عمل منجر به دردهای شدیدی می شود.

تجربه ی شخصی باربارا هاوس بعد از آن عمل چنین بود:

«زندگی ام دیگر مثل سابق نبود. نه برای بچه هایم مادر بودم و نه برای شوهرم همسر؛ ناچار بودم تن به آن عمل دشوار بدهم تا بتوانم به زندگی عادی در میان خانواده ام باز گردم. شب قبل از عمل به کشیشی که به ملاقاتم آمده بودگفتم: اگر خدایی وجود دارد از او بخواه کمک کند تا جراحان پشت مرا خوب کنند. یا بگذارد که بمیرم. بیش از این نمی توانم به زندگی ادامه دهم.» در آن زمان فردی بی اعتقاد بودم. به هیچ چیز ورای واقعیت های فیزیکی اعتقاد نداشتم. و هیچگاه چیزی درباره ی تجربه ی نزدکی به مرگ نشنیده بودم. عمل پیش از آنچه جراحان انتظار داشتند بدرازا انجامید. زیرا یکی از مهره ها کاملاً از بین رفته بود. دکترها به من گفتند مهره حالتی شبیه به دندان لق پیدا کرده بود. بیشتر قسمت های آن جدا شده تکه هایی از استخوان لگن خاصره به جای آن پیوند زده شد. وقتی چشم باز کردم. خود را در تختخواب مخصوصی دیدم. این تخت از دو فنر بسیار بزرگ و میله ای در وسط تشکیل شده است.

پرستار می بایست سه بار در روز مرا بچرخانه بطوریکه از صورت روی تخت قرار بگیرم تا ششها تخلیه شوند وهوا به پوست پشتم بخورد. نمی توانستم تکان بخورم. تکان توسط تخت انجام می شد. مجبور بودم حدود یک ماه در این حالت وحشتناک باقی بمانم. بعد وقتی احساس کردند که آمادگی دارم از سر تا پایم را در قالبی فرو بردند.

وقتی بعد از جراحی به هوش آمدم. احساس آسودگی کردم. تخت برایم راحت بود. احساس میکردم زندگی دلپذیرتر شده است.

مشکلات و دردها دو روز بعد آغاز شد. مثل آن بود که همه ی امعاء و احشایم باد کرده بود. ملحفه های روی شکمم بالا آمده بود. گیج بودم. فکر کردم دوباره حامله شده ام. درد شدیدتر شده بود جیغ کشیدم. احساس کردم محل بریدگیها از هم جدا می شود. فشار خونم پایین آمده بود و خونریزی شدید داشتم.

همه دکترها و پرستارهای بخش به اتاقم دویدند. آنها تجهیزاتی از قبیل سرم خون، تلمبه ی تنفس، سرنگ و غیره با خود آورده بودند. دور تا دورم پر شد از لوله های رنگارنگ. از شدت درد جیغ می کشیدم. «بگذارید بمیرم. تنهایم بگذارید...» در وضعیتی بحرانی بودم. در همانحال که فشار خونم پایین می رفت، دکترها و پرستارها سعی داشتند مرا نجات دهند. اما تصمیم گرفته بودم که بمیرم. هیچگاه فکر نکرده بودم بعد از مردن چه چیزی در انتظار من است. اما هر چه بود بهتر از آن تخت مدور، داورها، و آن قالب شکنجه بود. با خارج شدن خون از بدنم، اراده ی من برای زنده ماندن نیز خارج می شد.

آگاهی خود را از دست می دادم.

 

وقتی چشم باز کردم در راهرو بخش ارتوپدی بودم. آرام وآسوده و بدون درد. به سراسر راهرو نظری انداختم. هیچکس نبود. نیمه های شب بود. برگشتم تا به اتاقم بروم. می دانستم که باید کاملاً بیحرکت در تختم بمانم،خارج شدن از تخت برایم دردسر ایجاد می کرد.

وقتی خواستم به اتاقم باز گردم. تکان خوردم،  بلندگوی راهرو درست مقابل صورتم بود. یادم آمد وقتی به بیمارستان آمده بود. بلندگو که در حالت عادی حدود یک متر بالای سرم بود حالا درست رو به رویم قرار داشت. در آن لحظه متوجه شدم واقعه ای غیر عادی اتفاق افتاده است. به اتاقم بازگشتم، و دیدم بدنم بر روی تخت مدور بیحرکت قرار دارد.

با خودم گفتم: «نواری که دور ببینم بسته اند چه خنده دار است». اصلاً تعجب نمی کردم. از بالای سقف خودم را می دیدم که بیهوش هستم. آگاه بودم که وضعیتم چقدر وحشتناک است اما بعد از دو سال احساس آسودگی داشتم.

یادم نیست چه مدت نزدیک سقف بودم، اما بعد خود را در تاریکی مطلق دیدم با خودم گفتم یا چشمهایم از کار افتاده یا در تاریکی هستم. مثل آن بود که چشمهایم بیرون از بدنم و در تاریکی قرار گرفته است.

احساس کردم کسی مرا بطرف خود کشیده. گرما مرا احاطه کرد و آن احساس دوست داشتنی دوران کودکی، زمانی که مادربزرگم مرا در آغوش می کشید به من دست داد. آغوش او دلچسب بود. نرمی و گرمای آن را احساس می کردم در آن سالها هر وقت به آغوش او پناه می بردم- علی رغم کارهای خوب یا بدی که انجام داده بودم- می دانستم همه چیز رو به راه خواهد شد. و حالا او مرا در آغوش گرفته بود و آن احساس را به من انتقال داده بود. او چهارده سال پیش مرده بود اما در این لحظه گویی زنده بود. می دانستم با او هستم. اعتقاد به زندگی بعد از مرگ نداشتم، اما این موضوع ربطی به آن چه تجربه می کردم نداشت. کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. لحظه یادآوری عشق و محبت گذشته بود. همه چیز به گذشته بازگشته بود. او به همانطریقی به من ابراز علاقه کرد که همیشه می کرد.

بعد از او درو شدم در همان لحظه متوجه شدم که سیاهی دور و برم می چرخد. سیاهی از نور جدا می شد. نور به سمت پایین می رفت و من به دنبال آن حرکت می کردم. نور عجیبی بود. جمع می شد. شکل می گرفت و من به سوی آن می رفتم. و بعد توجهم به دستهایم جلب شد. مثل آن بود دستهایم از هم باز می شوند. نسیم ملایمی را احساس کردم بدنم را نمی دیدم. صدای آرامی مرا به سوی نور می کشانید. صبح بود ومن به حالت اول بودم در بدن خودم. دوباره در همان تخت مدور و میان لوله ها و گیره ها. دو پرستار داخل شدند و کرکره های پنجره را باز کردند. از آنها خواستم کرکره ها را ببندند زیرا به نور حساس شده بودم. حس شنوائیم هم خیلی حساس شده بود. به آنها درباره تجربه ام گفتم آنها گفتند که دچار توهم شده ام فقط یکی از دکترها به دقت به حرفهایم گوش کرد. هفته ی بعد دوباره این تجربه اتفاق افتاد. اینبار با صورت روی تخت بودم. وضعیت بسیار ناراحت کننده ای بود زیرا وزنم خیلی کم شده بود. پرستارها چند بالش زیرم گذاشتند تا کمتر احساس ناراحتی کنم.

 

به دلایلی پرستار مربوط در سر ساعت مقرر نیامد. زنگ را به صدا در آوردم تا کسی بیاید و مرا به وضعیت عادی بچرخاند. باز هم کسی نیامد. چند بار صدا کردم. بعد فریاد زدم و بناگاه دچار حمله ی عصبی شدم. به شدت گریه می کردم. از بدنم جدا شده بودم. این بار بیدار بودم و می دیدم چه اتفاقی می افتد. بدنم در تخت بود و از من دور می شد. دوباره در آن تاریکی بی انتها بودم.

در تاریکی حبابی را دیدم و درون حباب تخت مدور را بیحرکت روی آن افتاده بودم. پرستار را دیدم که به سوی تخت می دوید وضعیت مرا دید و به بیرون اتاق دوید.

در تاریکی بالای سرم حباب دیگری را دیدم طفلی در آغوش زنی می گریست. چند بار اینسو و آنسو نگریستم. به شدت احساس آشفتگی می کردم.

بعد احساس کردم «وجودی» همراه من است. این «وجود» البته مرد پیری با ریشهای سفید نبود. در کودکی این تصویر را از ذهن خود زدوده بودم. این وجود متفاوت بود اما به نوعی احساس می کردم همان وجود همیشگی است. گویی نیروی از من حمایت می کرد. او هم مرا همانگونه دوست داشت که مادر بزرگم دوست می داشت. اما هزاران بار بیشتر درست شبیه احساسی بو که با دیدن نور به من دست داده بود. نیرویی عظیم بود و من بخش ناچیزی از آن بودم. اما لحظه ای بعد وضعیت برعکس شد. آن نیرو بخش کوچکی از من شده بود.

همچنانکه بطرف حبابها پرواز می کردم. احساس کردم در قالب مادرم و بعد پدرم فرو رفته ام و بعد نوبت شوهر و فرزندانم بو. انگار همه ی ما یکنفر بودیم و آن نیروی عظیم با ما بود.

همراه آن وجود زندگی خود را مرور کردم. مثل آن بود که بچه ی گریان در مرکز حباب درون ابری بود که از صدها حباب تشکیل شده بود در هر کدام از حبابها صحنه ای از زندگیم به نمایش در آمده بود. در یکی از آنها، در تخت مدور در بیمارستان بودم.

تجربه ی سهمگینی بود و مطمئنم به تنهایی قادر نبودم آن را از سر بگذرانم. آن نیرو مرا سر پا نگاه می داشت. کمک می کرد تا موقعیت را درک کنم. اما درباره ی من قضاوتی نمی کرد. در همان حال می شنیدم که به خود می گویم: « تعجبی ندارد. اصلاً تعجبی ندارد.»

در یکی از  حبابها عمویم را دیدم که مرا گل کلم خطاب می کرد. من دختر کوچکی بودم و می خندیدم. در دیگری مادرم آتشدان را تمیز می کرد. به خانه ی جدیدی نقل مکان کرده بودیم. من پنج ساله بودم در حباب دیگری برادرم را در هنگام تصادفی در کانادا  دیدم. نیمه شب بود و ما با سرعت بطرف بیمارستان می رفتیم و بعد در صحنه دیگر شوهرم فارغ التحصیل شدنم را تبریک می گفت. در خانه مان میهمانی بر پا کرده بودیم. دخترم بت چهار ماهه بود و در ضمن میهمانی او را بغل گرفته بودم. صحنه ها ادامه داشت. گذشته های خود را می دیدم. بسیاری از صحنه ها دردناک بود. اما من به ادراک جدیدی رسیده بودم. دیگر تنها نبودم. مثل آن بود که رجعت به گذشته روزها به طول انجامید اما در حقیقت حدود یک یا دو ساعت بیهوش بودم. بعد به بیمارستان بازگشتم. اما در قالب خودم نبودم.

دریچه ای شیشه ای را دیدم. پشت دریچه، ملحفه ها بالا و پایین می رفتند. فهمیدم که دارم به ماشین لباسشویی نگاه می کنم. درون رختشویخانه بیمارستان بودم. دو پرستار با یکدیگر صحبت می کردند. یکی از آنها گفت که پرستارم با دیدن من حالش به هم خورده و به خانه رفته. دیگری گفت دکترها به دروغ به من گفته اند که شش هفته باید در قالب بمانم. در حقیقت من باید ششماه در آن قالب باشم.

بعد دوباره در قالب خودم در آن تخت مدور بودم. چند لحظه بعد دو پرستاری که صدایشان را شنیده بودم به اتاقم آمدند. ماجرایم را برای آنها گفتم، آنها گفتند که باز دچار توهم شده ام به آنها گفتم پس به پرستارم خبر بدهید که حال من بهتر شده. آنها به همدیگر نگاه کردند. بعد گفتم بهتر است به من دروغ نگوئید، می دانم باید ششماه در آن قالب بمانم. نه شش هفته. پرستار ها گیج شده بودند.»

باربارا هاونس ششماه در آن قالب باقی ماند. اما سرانجام استخوانهایش جوش خورد و درد کمر او به کل خوب شد.

ادامه دارد....

 

عرفان و تندرستی...
ما را در سایت عرفان و تندرستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mhealth-divinea بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 11:28