به سوی سعادت
(تعمقی بر افکار اخلاقی، عرفانی، تربیتی بزرگان دین)
از قرنها پیش با استناد به چاپ های سنگی متعدد
تهیه، تدوین، تنظیم:
دکتر جهاندار مهر افشا
قسمت پنجاه و پنجم
فصل: معالجه مرض عجب
بدان كه از براى مرض عجب، دو معالجه است: يكى اجمالى و دوم تفصيلى.امامعالجه اجمالى اين است كه: پروردگار خود را بشناسى و بدانى كه عظمت و كمال وعزت و جلال، سزاوار غير او نيست، و معرفتبه حال خود هم رسانى و بشناسى كه توبه خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر قليلى قليلترى، و بجز ذلت و خوارى و مسكنت و خاكسارى در خور تو نيست.پس تو را با عجب و بزرگى چه كار؟ ! مگر نهاين است كه آخر تو خود ممكنى بيش نيستى، و ممكن به خودى خود عدم محضاست، و وجود و كمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود - تعالى شانه - است؟ !
ما كه ايم اندر جهان هيچ هيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ
پس كبريا و بزرگى بر اندازه آن است كه وجود همه مستند به اوست.و كمالات،جملگى پرتوى از كمالات بىنهايات او«غاشيه» بندگى بر دوش جمله كاينات نهاده، وطوق ذلت و سرافكندگى را بر گردن همگى انداخته.
گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست
دور جهان استبه فرمان او خنگ فلك غاشيه گردان او
كشمكش هر چه درو زندگيست پيش خداوندى او بندگيست
با جبروتش كه دو عالم كم است اول ما و آخر ما يكدم است
پس اگر كسى بزرگى كند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگى كند.و اگر به چيزىفخر و مباهات كند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودى خود حقير وپستشمارد، بلكه خود را عدم محض ببيند.و اين معنى است كه: همه ممكنات در آنشريكاند.و اما خوارى و ذلتى كه مخصوص بنىنوع اين بيچاره مسكين است كه بهخود عجب مىكند از حد متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است.و چگونه چنيننباشد؟ و حال آنكه ابتداى آن نطفه نجس و پليدى بود، و آخرش جثه متعفن وگنديده، در اين ميان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالى است پر از كثافات متعدده،كه از بولگاهى به بولگاهى ديگر عبور كرده و از آنجا نيز بيرون آمده، سه مرتبه از ممربول گذشته.و اگر بصيرتى بوده باشد يك آيه قرآن او را از خواب عجب بيدار مىكند وپشت او را مىشكند.
مىفرمايد:
«قتل الانسان ما اكفره من اى شىء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره»
خلاصه معنى: آنكه كشته شود انسان، چه چيز او را بر كفر و سركشى داشت كه نمىداند از چه چيز، خدا او را آفريد؟ ! از قطره آبى او را آفريد و مقدر گردانيد او را، وراه بيرون آمدن را از براى او آسان گردانيد، پس او را ميرانيد، آنگاه او را در گور كرد.
و در اين آيه مباركه اشاره فرمودند كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيزىنبود، بعد از آن او را از نجسترين چيزها و پستترين آنها كه نطفه باشد خلق فرمود،. بعد از آن، او را مىرانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد.
و اگر اندكى تامل نمائى مىدانى كه چه چيز پستتر و رذلتر است از چيزى كه:
ابتداى او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجستر، و آخرش از همه اشياء متعفنتر، وآن مسكين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل، نه از خود اختيارى و نه او را قدرتبر كارى، نه خبر دارد كه بر سر او چه مىآيد و نه مطلع است كه فردا روزگار به جهت اوچه مىزايد، و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماريهاى صعب به جهت اوآماده، از هر جا سر بر آورد آفتى در كمينش، و به هر طرفى ميل كند حادثهاى قرينش،چهار «خلط» متناقض در باطن او اجتماع كرده و هر يك به ضد يكديگر در ويرانكردن جزوى از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظهخواهى نخواهى در حجره بدنش حادثهاى رو مىدهد.و از هر گوشه، دزدى متاعى ازاعضاء و جوارحش مىبرد.نه گرسنگى او به اختيارش هست و نه تشنگى، نه صحت او دردست اوست و نه خستگى، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى، نه نفع خود را مالكاست و نه ضرر، و نه خير خود را اختيار دارد و نه شر، مىخواهد كه چيزى را بداندنمىتواند، اراده مىكند كه امرى به ياد او بماند فراموش مىكند، مىخواهد كه چيزى رافراموش كند از خاطرش نمىرود.و دل او به هر وادى كه بخواهد مىرود و نمىتواندعنانش را نگاه دارد.و فكرش به هر سمتى كه ميل مىكند مىدود و قدرت بر ضبطشندارد.و غذائى كشنده اوست و در خوردن آن بىاختيار است.و دوائى باعثحياتاوست و در كام او ناگوار است.ساعتى از حوادث روزگار ايمن نمىباشد.و لحظهاى ازآفات دهر غدار مطمئن نيست.اگر در يكدم، چشم و گوش او را بگيرند دست و پائىنمىتواند زد.و اگر در طرفة العينى عقل و هوش او را بربايند چارهاى نمىتواند كرد.واگر كاركنان عالم بالا در يك نفس از او غافل شوند اجزاى وجودش از هم مىپاشد.واگر نگاهبانان خطه اعلى دست از او بدارند نشانى از او نمىماند.
«عبدا مملوكا لا يقدر على شىء».
پس خود انصاف بده كه از چنين چيزى چه پستتر و ذليلتر است؟ و كجا مىسزداو را كه عجب و خود فروشى كند؟ ! و كى در خور آن است كه خود را كسى شمارد؟ ! وكسى كه با وجود تامل در اينها باز خود را كسى داند عجب بىشرم و بىانصافى است.
بهتر ازين در دلش آزرم باد يا ز خودش يا ز خدا شرم باد
اين وسط احوال انسان بيچاره است.
و اما آخرش بايد بميرد و رخت از اين سراى عاريتبيرون كشد.بدنش «جيفه» گنديده مىگردد.و شيرازه كتاب وجودش از هم مىريزد.و صورت زيبايش متغير ومتبدل مىشود.و بند بندش از يكديگر جدا مىافتد.و استخوانهايش مىپوسد كرم بهبدن نازكش مسلط مىشود.و مور و مار بر تن نازنينش احاطه مىكند.
پس آن جسمى را كه به ناز مىپرورد، و از نسيم، آن را محافظت مىكرد خوراككرم مىشود و به نيش مار و عقرب مجروح مىگردد.پس از اين حال، خاك مىشود، وگاهى لگدكوب كاسهگران مىشود و زمانى پايمال خشت زنان.
گه خورش جانورانت كنند گاه گل كوزه گرانت كنند
گاهى از خاكش خشتى سازند، و گاهى از گلش عمارتى پردازند، لحظهاىكلنگ داران، به ضرب كلنگش از پا درآورند، و ساعتى بيلداران، بر سر بيلش برآورند.
زدم تيشه يك روز بر تل خاك به گوش آمدم ناله دردناك
كه زنهار گر مردى آهستهتر كه چشمست و روى و بناگوش و سر
بر اين خاك چندين صبا بگذرد كه هر ذره از او به جائى برد
بلى:
هر ورقى چهره آزادهايست هر قدمى چشم ملكزادهاى است
و هاى و هاى، چه خوش بودى اگر اين خاك را به حال خود گذاشتندى و ديگر بااو كار نداشتندى، هيهات! هيهات! «يحيى بعد طول البلاء ليقاس شدائد البلاء» يعنى: بعد از آنكه روزگارى بر آنخاك كهنه بگذرد باز او را زنده مىكنند تا بلاهاى شديد را به او بنمايند.ذرات خاكمتفرق را جمع ساخته او را به هيئت اول باز مىآورند.و او را از قبر بيرون آورده بهعرصات قيامت مىكشند و به صحراهاى هولناك محشر در مىآورند.آه! در آن وقتچه رنجها كه مىبينند، آسمانى نگاه مىكند شكاف خورده، زمينى گداخته، كوههايىپراكنده، و در رفتار ستارههاى تيره و تار خورشيدى در پرده كسوف، ماهى در ظلمتخسوف، آتشى افروخته و مشتعل، و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل، بهشتى دلگشا، وكوثرى فرح بخشا، ترازوى اعمال را بر پا كرده، و دفترهاى افعال گشوده«مستوفيان» زيرك به محاسبه ايستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه ومؤاخذه مىبيند و ملائكه غلاظ و شداد ايستاده، و نامههاى عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راستيا چپ او مىدهند، هر چه كرده در آنجا ثبت «قطميرى» از قلمنيفتاده.
آه آه، اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه وعذابش در آورند بر سگ و خوك حسرت خواهد برد و خواهد گفت:
«يا ليتني كنت ترابا»
يعنى: «اى كاش من خاك بودمى و به اين روز سياه نيفتادمى» .
چه شك كه حال دد و دام و بهايم و «هوام» ، در آن روز از حال بنده گناهكار بسىبهتر، زيرا كه آنها عصيان پروردگار قهار را نكردهاند، و در مقام مؤاخذه و عقابگرفتار نگشتهاند.
آه آه، چه مؤاخذه و چه عقابها، كه اهل دنيا صورت يكى از اهل عذاب را اگر دراين دنيا ديدندى از قباحت منظر و كراهت صورت او فرياد بركشيدندى، و اگر تعفن اورا شنيدندى از گند او بمردندى.اگر قطرهاى از آبى كه به آن مسكين مىدهند بهدرياهاى دنيا بيفكنند آب همه آنها متعفنتر از بوى مردار گردد.
پس عجب عجب، چنين كسى را با عجب و بزرگى چكار؟ ! چقدر از حال خود بايدغافل باشد، و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهى نجاتيافت و از آتش دوزخ خلاص شد بايد بداند كه اين از عفو خداوندگار است، زيرا كه:
كم بندهاى هست كه گناهى نكرده و هر گناهكارى مستحق عقوبت است.
پس اگر او را عقاب ننمايند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امرى استمحتمل، آدمى نمىداند كه متحقق خواهد شد يا نه. پس بايد هميشه محزون و ترسانباشد، نه اينكه عجب و بزرگى كند.نگاه كن به كسى كه نافرمانى از سلطانى كرده باشد كهمستحق سياستباشد و او را گرفته در زندان محبوس كرده باشند و منتظر اين باشد كه اورا به حضور برده سياست نمايند، و نداند كه: چون او را به حضور سلطان برند از او عفوخواهد نمود يا نه؟ آيا چنين كسى در آن حالت هيچ غرور و پندار و عجب به خود راهمىدهد؟ و هيچ بنده گناهكارى نيست اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحقسياست پروردگار شده و در زندان دنيا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، ونمىداند كه: كار او به كجا خواهد انجاميد.ديگر چه جاى عجب و بزرگى؟ ! و تامل دراينها كه مذكور شد معالجه اجمالى عجب است.
معالجه تفصيلى مرض عجب
و اما معالجه تفصيلى آن، اين است كه: تفحص كند از آنچه سبب عجب او شده وچاره آن را كند، به نوعى كه مذكور مىشود.
و تفصيل آن اين است كه: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت وطاعت، و غير اينها از كمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوى و شجاعت و سخاوت و امثالاينها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسيارى اعوانو انصار، و زيركى و ذكاء و فهم و صفا.
علاج عجب به علم
اما عجب به علم: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه علم حقيقى آن است كه آدمىرا به خود شناسا كند، و او را به خطر و تشويش و خاتمه امر دانا نمايد، و او را از عظمتو عزت و جلال خداوندى آگاه كند و بفهمد كه سزاوار بزرگى و كبريا اوست و بس، و بهغير از او هر چه هست هيچ و نابود، و كمال و صفات جلال از آن مفقود است.
و شكى نيست كه اين علم، خوف و مذلت و خوارى و مسكنت را زياد مىكند، وآدمى را معترف به قصور و تقصير خود مىسازد.
و از اين جهت گفتهاند: هر كه علمش بيشتر دردش بالاتر است.
و علمى كه آدمى را به اينها متنبه نسازد يا از علوم دنيويه است، كه حقيقة علم نيستبلكه از حرف و صناعات است.و يا آنكه صاحبش خبيث النفس و بد اخلاق است وبدون اينكه دل خود را پاك كند و خباثت را از خود زايل كند، مشغول علم شده ودرخت آن را در شورهزار دل خود نشانيده، و به اين جهتبه جز ميوه خبيثبارى نداده.
حد اعيان و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زان گزير
و علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مىآيد و در نهايت صافى وخوش گوارى درختان و گياهان از آن سيراب مىگردند.پس اگر درختى كه بار آن تلخاست از آن سيراب گردد تلخى ميوهاش افزون مىشود، و اگر ميوهاش شيرين است ازآن آشاميد شيرينتر گردد.و همچنين علم، چون به زمين دل فرو ريزد دل ناپاك خبيثرا خبيثتر و تاريكتر مىگرداند، و صفا و روشنى دل پاك را زياد مىكند.و چون آدمى اين را يافت مىداند كه عجب به علم، از حمق و جهالت است.
و از ثمره علم آن است كه: بداند هر كه صاحب صفت عجب استخدا او را دشمندارد.و در نزد خدا ذلت و پستى و حقارت و شكستگى محبوب است و بس.
در راه او شكسته دلى مىخرند و بسبازار خود فروشى از آن سوى ديگر استو در احاديث قدسيه وارد است كه خدا فرموده:
«تا خود را بىقدر مىدانى تو را درنزد ما قدر و مرتبه ايست.و چون از براى خود قدرى بدانى در پيش ما هيچ قدرىندارى» .
و ديگر فرموده كه:
«خود را خرد و كوچك بشماريد تا من محل شما را بزرگ كنم.
پس سزاوار عالم آن است كه: خود را به نوعى بدارد كه مولاى او مىطلبد.و بداندكه: امر بر عالم شديدتر، و حجتبر او محكمتر است.از جاهل مىگذرند آنچه را كه «عشر» آن را از عالم نمىگذرند، زيرا كه چون عالم لغزيد قدم جمعى كثير مىلغزد.وكسى كه با علم و معرفت معصيت كرد البته خباثتباطن او بيشتر است.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه:
«در روز قيامت عالمرا مىآورند و به جهنم مىافكنند به نوعى كه رودههاى او بيرون مىافتد و بر دور آنهامىگردد، همچون خرى كه بر دور آسيا گردد.پس او را به گرد دوزخ مىگردانند تا همهاهل جهنم او را مشاهده كنند.پس به او گويند كه: چه شده است تو را؟ گويد كه: منمردم را به خوبى مىخواندم و خود بجا نمىآوردم.و از بدى منع مىكردم و خودمرتكب آن مىشدم» .
و خداوند عالم در قرآن مجيد علماى يهود را به خر مثال زده و «بلعم بن باعور» را به سگ، چون به علم خود عمل نكرده بودند.
و حضرت روح الله فرمود:
«واى بر علماى بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟ !» .
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه:
«هفتاد گناه از جاهل مىآمرزند پيش از آنكه يك گناه از عالم آمرزيده شود».
آرى:
چون علمت هستخدمت كن كه زشت آيد بر دانا
گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
و هر عالمى كه مردم را به فروتنى و انكسار امر مىكند، و از كبر و عجب منعمىنمايد و خود متكبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از كسانى كه به علم خودعمل نكردهاند خواهد بود، و از اهل عذابى كه از اين اخبار رسيده خواهد گرديد،علاوه بر معاصى ديگر كه صادر مىشود.و كدام عالم در اين زمانها يافت مىشود كه بههمه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع نكرده باشدو تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحيح نموده و مطمئن شده باشد كه هر چهاز او خواستهاند به جا آورده و تكليفات خود را به انجام رسانيده؟ پس تشويش او ازديگران بيشتر و تكليف او بالاتر است.
نيك مىدانى يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
«روزى حذيفه امامت جمعى را در نماز كرد چون سلام داد گفت: برويد امامى غيراز من بجوئيد يا تنها نماز بگذاريد كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست» .
و چون مانند او كسى از چنگ شيطان خلاصى نيافت چگونه ضعفاى امت از مكر اونجات مىيابند؟ بخصوص در امثال اين زمان كه از علماى آخرت نشانى، و در آفاقايشان بجز نامى نيست.
آرى: علماى آخرت را علامتى ديگر است: كسانى هستند به حالتخود پرداخته، وروى به كار خود آورده، از ابناى زمان گريزاناند، و از دوستان و آشنايان پنهان، كارىبزرگ پيش دارند كه ايشان را از دنيا و نعمت آن باز داشته و عزت دنيا را در نظر ايشانخوار و بىمقدار كرده، خوف خدا در ظلمتشبها ايشان را از خوابگاه خودبرمىانگيزاند و به خدمتخدا باز مىدارد، نه گرم دنيا را طالباند و نه سردش را، نهبلاى خدا را شكوه مىكنند و نه دردش را، فكرشان جز يك فكر، و ذكرشان جز يك ذكرنيست.در سرشان بجز يك سودا، و در دلشان بجز يك كس را جاى نمىباشد.هيهات،هيهات صفحه آخر زمان كجا و امثال ايشان كجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدولو قد انقرضوا فى الصدر الاول» ايشان جماعتى بودند كه كوى دولت از ميان ربودند و رفتند.
حريفان بادهها خوردند و رفتند تهى خمخانهها كردند و رفتند
بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه فروتنى و تواضعش از براى غير اغنياءو اهل دنيا باشد، و بر فقرا و مسكينان متكبر نباشد.و مطلب او از تحصيل علم، قربخدا و رضاى او باشد.
معرفتى در گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند
سربهسر نامه اين نه دبير نيستيكى صورت معنى پذير
پس سزاوار علماء آن است كه در كردار و گفتار خود تامل كنند و ببينند كه از ايشانچه خواستهاند و عاقبت ايشان به كجا خواهد انجاميد تا ذلت نفس خود را بشناسند و ازعجب و تكبر خالى شوند.
علاج عجب به عبادت و طاعت
و اما علاج عجب به عبادت و طاعت، آن است كه: بدانى كه غرض از عبادات وطاعات، اظهار ذلت و مسكنت است.و عادت و ملكه شدن اينها از براى نفس انسانى تامعنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون منافات با اين مطلب دارد لا محالهعبادت را باطل مىكند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنى دارد.بلكه تركعبادت بهتر است از عبادت با عجب.
گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خودنماى
علاوه بر اينكه شرايط و آداب عبادت بسيار، و عبادت بدون يكى از اينها فاسد وبىاعتبار، و آفاتى كه باعثحبط و رد آنها مىگردد بىشمار است.پس در هر عبادتىيحتمل كه شرطى از آن مختل، و يا آفتى به آن عارض شود.و به اين جهت فاسد و ازدرجه قبول ساقط شده باشد.و با اين احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجبمىكند؟ و كسى كه ادعاى آن نمايد كه يقين دارد كه: عبادت او مستجمع جميع شرايطو آداب، و خالى از همه آفات استبسى غافل، و از حقيقت كار جاهل است.
دردا كه دوش طاعتسى سال خويش رادادم به مىفروش و به يك جرعه بر نداشتعلاوه بر اينكه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف كنندعبادت ايشان را در درگاه خداوندى وقعى نيست.
مپندار گر طاعتى كردهاى كه نزلى بر اين حضرت آوردهاى
و بر فرض اينكه: عبادت از هر خللى خالى باشد در وقتى ثمرى مىدهد و اثرىمىبخشد كه عاقبت صاحبش به خير ختم شود.و كيست كه از خاتمه امر خود مطمئنباشد.و با وجود اين، عجب به عبادت و طاعت نيست مگر حمق و سفاهت.
ادامه دارد.....
تعمی در بحران فرار مغزها
تهیه، تدوین، تنظیم:
دکتر جهاندار مهر افشا
قسمت هفتم
باز هم متدلوژی
باز دست مریزاد به اهل ترجمه ی روش
یونگ روان شناس برای نوشتن سمبل ها با یک روش علمی چندین هزار رویا را بررسی کرد. اگرچه خودش ادعا می کند که جامعه ی آماری گسترده ای را مد نظر داشته است، اما هر کس کمی در کار یونگ دقت کند، متوجه اروپایی بودن کار می شود. یونگ وارث و در عین حال کامل کننده ی فروید است. حالا بیاییم کار علمی در این مملکت را بررسی کنیم. در سیستم آموزشی ما که فروید بالقوه ی ایرانی سه ترم متوالی- بلاشک! مشروط می شود و معلق و اخراج و بعد هم دو سال خدمت زیر پرچم و انشاءالله یک 48 یخ چالی و مسافرکشی در تهران بزرگ که البته مسافرانش نمونه های عالی اند برای تحقیق و تتبع روان شناسیک.... توضیح دادم که آرزوی سر بر آوردن مثل فروید از این نظام آموزشی جنباندن حلقه ی اقبال ناممکن است! پس منتظر فروید که نمی توانیم باشیم. شستاد سال سابقه ی روان شناسی بالینی و تئوری و عملی می رود سراغ یونگ. شستاد مترجم می روند در کار ترجمه ی سمبل ها. هر کدام با شستاد تفریظ که اساتید فن، فلان معادل سازی مترجم را نیکو تشخیص داده اند. در ده چاپ مختلف و متنوع کتاب در می آید و به دانش جویان عزیز حقنه می شود و دانش جویان استاد می شوند و اساتید بازنشسته و.... دور باطلی که تنها حسنش تجدید چاپ های پیاپی است و سود برای ناشران کتب آموزشی و کمک آموزشی....
بررسی چندین هزار رویا پیش کش! چرا هیچ روان شناسی بر خود فرض نمی بیند که با همان متد یونگ چند رویای ایرانی را بررسی کند؟ و البته ناگفته نماند اگر تصمیم کلانی در این مملکت وجود داشت که کار یونگ باز تولید شود، رسیدن به عدد چندین هزار به هیچ عنوان کار دشواری نبود. تعداد فارغ التحصیلان رشته ی روان شناسی در هر سال را حساب کنید و در تعداد عمه و خاله و مادربزرگ- که هر کدام سر صبح دنبال گوش مفت می گردند برای خواب دیشب شان!- ضرب کنید تا بفهمید با یک نگاه کلان و یک متدلوژی ساده چه گونه می شد به این رقم، ظرف مدتی کوتاه نزدیک شد. آن وقت به جای این پایان های مبتذلی که یا از آن طرفی افتاده اند و شرح کشافی هستند از وضعیت روانی مانکن های اروپایی! یا از این طرفی هاشان که بررسی ریشه های روحیات تهاجمی در دفاع مقدس! لاقل سر دو سال می توانستیم ادعا کنیم که سمبل های ایرانی را نشر داده ایم، ولو با متد اروپایی یک قرن گذشته.
حتی به این قاعده هم همت و حمیت در دانش گاه های ما وجود ندارد. تازه این ها مسائلی نیستند مورد نیاز جامعه که خیال کنیم با نوشتن این سمبل ها مسائل روانی ایرانیان حل خواهد شد و بعد از انتشار، همه ی مردم صبح به صبح لب خند به هم می زنند و نیمه ی پر لیوان را خواهند دید و از این پرت و بلاهای شوهای تلویزیونی. این سمبل ها یک پروژه ی درون دانش گاهی است. یک پروژه ی ساده که برای اجرایش فقط باید تنی چند از این اساتید یک دور پشت یک میز بنشینند والخ!
به سادگی و روشنی ادعا می کنم که در ترجمه ی امور فردی موفق تر بوده ایم تا ترجمه ی چیزهای مثل علم که نیاز به کمی همت جمعی داشته است. یعنی امروز وقتی فیلم ساز ما جایزه ی بین المللی می گیرد ولو با قاچاق نامشروع زیرخاکی ترین اعتقادات ما، در متد کارش شرافت دارد به فلان استادی که نیم قرن از روی یک تکست ثابت درس می دهد. اولی دست کم راه ترجمه ی متد را فهمیده و اقتباسش آگاهانه بوده است. هنرمند در می یابد که مجبور است ذات معقول غربی سینما را شرقی کند، تا هنرش جاودانی شود، به خلاف استاد دانش گاه. همان نقاشی همه همه ی ما می دانیم هنوز بومش گرفتار سورآلیسم دوره ی دالی است شرف دارد به استادی که تخته ی کلاسش را برای ساعت بعد و برای سال بعد و برای نسل بعد پاک نمی کند تا مبادا دوباره کاری کرده باشد! اولی لااقل سعی کرده است که امضایی از خودش زیر بوم به یادگار بگذارد. عالم علوم تجربی باید بداند که هر تجربه ی جدید، تلنگری است بر پیکره ی آن چه که او ساخته و به عبارت اصح تا به حال ساخته شده است.
ادامه دارد....
عرفان و تندرستی...
برچسب : نویسنده : mhealth-divinea بازدید : 75